غزلی از کاظم بهمنی
زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد
کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد
بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟
چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد
کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد
+ نوشته شده در جمعه 18 مهر 1399ساعت 1:52 توسط جمشید عزیزی
دره ها - گروس عبدالملکیان
دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم.
یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام
باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...
نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...
آن راهِ کوچک
که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...
+ نوشته شده در چهارشنبه 16 مهر 1399ساعت 5:22 توسط جمشید عزیزی
حتّی درست تا لب ریل قطار رفت - مهدی فرجی
حتّی درست تا لب ریل قطار رفت
ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت
برگشت پشت پنجرهی خانهاش نشست
یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت
ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کردهام
در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت
تقویم را ورق زد دنبال بچگیش
حتی سراغ آلبومش چند بار رفت
لحظه به لحظه عقربهها تندتر شدند
ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت
حتی غروب آمد، حتی غروب رفت
حتی بهار آمد، حتی بهار رفت
از صندلی بلند شد و مشت زد به میز
فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت
فردا درست ساعت نه ... روزنامه ها؛
یک شاعر روانی زیر قطار رفت
+ نوشته شده در 13 مهر 1399ساعت 5:18 توسط جمشید عزیزی
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را - قیصر امینپور
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
با کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
+ نوشته شده در 14 مهر 1399ساعت 5:16 توسط جمشید عزیزی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی - سیمین بهبهانی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
+ نوشته شده در 15 مهر 1399ساعت 5:13 توسط جمشید عزیزی
ناگزیر - فاضل نظری
کودکان دیوانهام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانهی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کردهام
در دل خود مومنم، در چشم مردم کافرم
گر چه یک لحظهست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق میگویند: ابری تیره در پیراهنیست
شاید ایشان راست میگویند، شاید شاعرم
(مرگ) درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هر چه باشد ناگزیرم، هر چه باشد حاضرم...
+ نوشته شده در چهارشنبه 16 مهر 1399ساعت 5:06 توسط جمشید عزیزی